عکس رهبر جدید

بلندپرواز

بلندپرواز

دیروز که نشسته بودم و بـه عکسهای شهدای هشت سال جنگ تحمیلی و دفاع مقدس نگاه میکردم، یکهو متوجه سایهای شدم. سرم را بالا گرفتم و پدربزرگ را دیدم. لبخند زدم و گفتم: «بابابزرگ این شهدا را میشناسی؟»

همینطـور کـه به عکسها خیره شده بود، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: «عزیزِ دلم مگه میشه این آدمای بزرگ رو نشناخت؟! تازه فرض کن که نشناسم! همه شهدا برای ما آشنا هستن؛ حتی آگه اونارو ندیده باشیم.»

نمیدانم چـطور شد انگشتم رفت سمت عکسی که گوشه صفحه بود. پدربزرگ سرش را خم کرد و بادقت به عکس خیره شد. پرسیدم: «این شهید را میشناسی؟»

دیدم چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. وقتی چشمهایش را باز کرد، اشکهایش را دیدم. هـیچ وقـت از نـزدیک اشکهای پدربزرگ را ندیده بودم. این بار با تردید پرسیدم: «پدربزرگ شما این شهید را میشناسی؟»

چند بـار سرش را تکان داد و گفت: «بله عزیزتر از جانم، میشناسم! وقتی جوانتر بودم، بیشتر همسن و سالهای من آرزو داشتند، مثل شهید علیاکبر شیرودی باشند. خلبانی که دمار از روزگار دشمنِ متجاوز درآورده بود.»

حرفهـای پـدربزرگ بـرایم تـازگی نداشت، چـون در مـورد شهـدای بزرگ کشورمان زیاد تحقیق کرده بودم. اما این بار دلم میخواست از زبـان پدربزرگ بشنوم. پدربزرگ هم که انگار به سالها قبل برگشته است، کنارم نشست و آرام شروع به حرف زدن کرد. با من نبود که حرف میزد! چون به جایی که نمیدانستم کجاست خیره شده بود و کلمات مثل رودی آرام از زبانش جاری میشدند:

.... علی‌‌‌‌‌‌اکبر قربان شیرودی در فروردین 1334 خورشیدی در روستای «بالا شیرود» تنکابن در خانوادهای کشاورز و متدین دیده شود. دوران ابتـدایی تا دبیرستـان را در مدرسههـای بالا شیرود، شیرود و تنکابن سپری کرد و پس از پایان تحصیـلات دبیرستان برای یافتن کار به تهران رفت و در کنار آن به تحصیل ادامه داد. علیاکبر دو ویژگی مهم داشت: هم از نظر جسمی قوی بود و هم از نظر هوش. با جسم قویاش کار میکرد تا کمکخرج خانواده باشد و با هوش عالی که داشت، خوب درس میخواند تا در آینده برای کشورش مفید باشد. برای همین همیشه بالاترین نمرهها را داشت و شاگرد اول مدرسه بود.

دوران دبیـرستـان بـرای علـیاکبر سختتر از بچههایی بود که توی شهر زندگی میکردند. چون مجبور بود هر روز برای رسیدن به دبیرستان شش کیلومتر پیادهروی کند. سال آخـر دبیرستان بود که برای پیداکـردن کار به تهران رفت، اما هیچوقت کار برایش مهمتر از ادامه تحصیل نبود. در همین سالهـا بود که با افکار و مبارزههای مردی روحـانی به نام آیتالله خمینی(ره) آشنا شد. علیاکبر که طعم ظلم و ستم را چشیده بود، عاشق افکار آیتالله شد. از همان موقع بود که علاوه بر تحصیل، شروع به خواندن کتابهای مذهبی کرد. بعدها هم به جلسههای درس و بحث آیتالله مطهری رفت.

سال 1351 بود که علیاکبر توانست با رتبه برتر وارد دوره مقدماتی خلبانی بشود. همین روزها بود که متوجه شد آمریکاییها نفوذ زیادی در ارتش و نیروی هوایی دارند. برای همین همیشه میخواست روزی برسد که کشورش تحت سلطه هیچ ابرقدرتی نباشد.

علیاکبر بالاخره بعد از آموزش دوره خلبانی استخدام شد و به پادگان هوانیروز* کرمانشاه منتقل شد. بـا گـذشت ایام و زمزمههای مخالفت بـا رژیـم استبدادی محمدرضا شاه، علیاکبر احساس مـیکرد هوای تازهای در حـال وزیدن بـه کشور است. این هـوای تازه سخنرانیهایی  بود که آیتالله خمینی(ره) انجام میداد و با شجاعت تمام، بدونِ اینکه خودش اعلام کند، رهبر ستمدیدگانی شده بود که از رژیم استبدادی شاه بیزار بودند. علیاکبر و دوستانش امیدوار بودند که بهزودی همه چیز تغییر کند. برای همین در همان مقطع بزرگترین وظیفه خودش را این میدانست که اعلامیههای رهبر انقلاب را در کرمانشاه پخش کند. البته همه دیده و شنیده بودند که او با صدای بلند از رهبر انقلابی که در راه بود، حمایت میکند.

بـالاخره روزهـای آزادی از ستمـکاری رژیم فرا رسید و انقلاب پیروز شد. اما رژیم که هنوز امیدوار بود انقلاب مردم را شکست بدهـد، دوبـاره وارد مـیـدان شد. این بار میخواست با فریب مردم کردستان آنها را علیه انقلاب بشوراند. در همین روزها بود که علیاکبر شیرودی با تخصصی که در خلبانی داشت، به جنگ ضدانقلاب رفت. شکستهای پیدرپی ضدانقلاب و همچنین پیروزی فرزندان آنها به گوش همه مردم این میرسید. علیاکبر برای مرخصی چنده روزه به تنکابن رفته بود که خبر حمله  دشمنِ بعثی را به فرودگاهها و مرزهای کشور شنید. برای همین از باقیمانده مرخصی چشمپوشی کرد و به پایگاه کرمانشاه برگشت. از آن روز به بعد علیاکبر همه زندگیاش را وقف پیروزی کشورش در جنگی کرد که به مردم کشورش تحمیلشده بود.

در همین ایـام به دستـور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویـقی گـرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقا یافت، اما طی نامهای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در 9 مهر 1359 چنین نوشت:

«ایـنجانب خلبـان پایـگاه هـوانیروز کرمانشاه هستم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت کردهام. منظوری جز پیروزی اسلام نداشتهام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفتهام. لذا تقاضا دارم درجهتشویقی که به اینجانب دادهاند، پس بگیرید و مرا به درجه ستوانیار سومی که بودهام، برگردانید.»

علیاکبر بعد از ماهها و پس از صدها ساعت مـأموریت هوایی و انجام بالاترین زمان پروازهای جنگی، عاقبت در هشتم اردیبهشت سال 1360 به درجه رفیع شهادت نائل آمد. بالگردش در منطقه بازی دراز مورد اصابت گلوله قرار گرفت. در قسمتی از وصیتنامه شهید علیاکبر شیرودی آمده است:

«هنگامی که پرواز میکنم احساس میکنم همچون عاشق به معشوق خود نزدیک میشوم و در بازگشت، هرچند پروازم موفقیتآمـیز بوده باشد، مقداری غمگین هستم؛ چون احساس میکنم هنوز خالص نشدهام تا به سوی خداوند بازگردم. اگر برای احیای اسلام نبود، هرگز اسلحه به دست نمیگرفتم و به جبهه نمیرفتم. پیروزیهای مـا مدیون دستهای غیبی خداوند است ...»

به بابابزرگ خیره شدم. نگاهش را به آسمان آبی دوخته بود. دستش را گرفتم و گفتم: «بابابزرگ به نظرت ما چه وظیفهای دربرابر این شهدا داریم؟»

سـرم را بوسیـد و زیـر لـب گـفت: «وظیفههای زیادی داریم. اما بزرگترین وظیفه ما اینه  که یادمون نره برای سربلندی این کشور زحمتهای زیادی کشیده شده.»

دستش را بوسیدم و صفحه را ورق زدم تا عکسهای شهدای دیگر را ببینم.

 

* زیرمجموعه نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران است که در بخش بالگردها(هلیکوپتر)  فعالیت میکند.

۱۶۷
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، فرمانده من، شهید علی اکبر شیرودی، بلندپرواز، اصغر فکور
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید